داری یک کتاب مهمان مان کنی؟!

ساخت وبلاگ

بهاریه ای به قلم رضا فیاضی

حالا که بهار آمده، قرار است چه گلی بر سر خودمان بزنیم. بهتر نیست با سیب‌زمینی پیازهایی که به هم می‌دهیم، یک کتاب هم برای مطالعه بگذاریم رویش. تا هم بهانه‌ای شود برای عید دیدنی جانانه و سلام و علیک تازه.

یادم می‌آید تازه الفبای فارسی را یاد گرفته بودم. چند روزی مانده بود به امتحانات آخر ثلث که یک روز مهمانان زیادی ریختند خانه ما. آقا جان خانه نبود و مادر جان هم دست تنها. مرا قایمکی کشاند توی مطبخ و گفت مثل قرقی بروم خانه همسایه و بغلی‌مان و تعدادی سیب‌زمینی پیاز به امانت ازشان بگیرم. خودم را عقب کشیدم و درآمدم که: «چی؟ مگر ما گداییم برویم از خانه همسایه سیب‌زمینی پیاز بگیرم.» خودش را کشاند پیش رویم و دستش را گذاشت جلوی دهانم که: «چه خبر است بچه نادان، چرا قال می‌کنی؟ مهمان بی‌هوا آمده، آقا جانت هم سر کار است.» آنوقت دستش را آرام کشید از جلوی دهانم و خودش انگار خجالت زده باشد، رویش را گرداند از من و گفت: «یک پاپاسی هم در خانه نداریم مادرجان.» نماندم، تا قطره اشکی را که از گوشه چشمش راه افتاده بود بسُرد روی گردنش، تماشا کنم. عقب عقبکی از خانه زدم بیرون و تندی خودم را رساندم خانه همسایه و در زدم. هوا گرم بود اما آنقدر زور نداشت که بتواند حمام عرق بریزد روی سر و تنم. این گُر گرفتگی پس مال چه بود؟!

در باز شد و خانم حسینی در حالی که به پهنای صورتش می‌خندید در چهارچوب در ظاهر شد. زبانم بند آمده بود. خانم حسینی خنده خنده کنان گفت: «سلامت را هم که قورت داده‌ای ملی جان.» دستپاچه سلام می‌کنم.

- «علیک به روی ماهت. چیه جانم، کاری داشتی؟» زبانم برای درخواست سیب‌زمینی پیاز توی دهانم نمی‌چرخید: «ما... مادر... مهمان... آمده...»

- خیر باشه، مهمان حبیب خداست. دست تنهاست مادرجان؟

- نه... س..ی..ب.. ز..م..ی..ن..ی

یادم رفته بود از مادرجان بپرسم چند تا سیب‌زمینی پیاز بخواهم. خانم حسینی هم نپرسید چند تا بدهم. فقط گفت: «بیا تو ملی جان. شر شر عرقی!» 

پاهایم نکشید تو بروم. همان دم در ماندم تا خانم حسینی برود و بیاید. با یک کاسه بزرگ که پر از سیب‌زمینی پیاز بود، آمد. کاسه را گرفت طرفم. سنگینی سیب زمینی پیازها دستم را شل کرد.

- نیفتد از دستت... می‌توانی ببری؟

سر تکان دادم که می‌توانم. همین وقت نگاهم را انداختم به خانم حسینی که داشت وراندازم می‌کرد. پرسید: «خواندن می‌دانی ملی جان؟»

دید انگار توی هپروتم. ادامه داد: «می‌توانی بخوانی؟»

احساس کردم کرمی زیر پوست صورتم راه افتاده و مور مورم می‌کند. لب‌هایم هم شروع به لرزیدن کرد: «ها؟ بخوانم؟ من؟» خانم حسینی غش غش زد زیر خنده. «خواندن نوشتن را می‌گویم بچه جان! بلدی خط بخوانی؟»

فکر کردم دارد چه می‌گوید این خانم حسینی. خط دیگر چیست؟ چه خطی را باید بخوانم؟ ذهنم مشغول این سوال‌ها بود که خانم حسینی کتابی از پشتش آورد و گرفت مقابل صورتم.

- این کتاب را بدهم به تو می‌توانی بخوانی؟ اصلا دوست داری کتاب بخوانی؟

تازه دو زاری‌ام افتاد که چه خبر است. این خط خط که خانم حسینی می‌گوید منظورش همین کتاب خواندن است. درآمدم که: «تمام حروف را یادمان داده آقای جوادی.»

خانم حسینی کتاب را گذاشت روی کاسه سیب‌زمینی پیازها و راهم انداخت که بروم. صدایش را از پشت سر شنیدم که گفت: «خواندی خوشت آمد برگردان و یکی دیگر بگیر برای خواندن.»

سیب‌زمینی پیازها را به مادرجان دادم و سرم رفت توی کتاب و درنیامد تا تهش را درنیاوردم. کتاب پر از نقاشی قشنگ بود که خواندن را برایم آسان می‌کرد.

من از آن روز به بعد کارم این شد که کتابِ خوانده را ببرم بدهم خانم حسینی و یکی دیگر بگیرم که هم خودم بخوانم هم خواهرم، جمیله، او هم بدهد فریده، دختردایی‌مان.

حالا که یادم افتاد به خانم حسینی و آن روزها، می‌گویم حالا که بهار آمده، قرار است چه گلی بر سر خودمان بزنیم. بهتر نیست با سیب‌زمینی پیازهایی که به هم می‌دهیم، یک کتاب هم برای مطالعه بگذاریم رویش. تا هم بهانه‌ای شود برای عید دیدنی جانانه و سلام و علیک تازه. اصلا پیشنهاد بنده این است که هر روز خدا که انشااله برای همه عید باشد، درِ خانه همسایه‌ای را بزنیم و به جای درخواست سیب‌زمینی پیاز، کتاب تازه بدهیم و کتاب بخواهیم. چه عیب دارد این بده بستان‌های فرهنگی. که هم سرمان گرم شود در این روزها و هم به قول قدیمی‌ها سوادمان بالا برود. پس اگر موافقید امسال را اینطور شروع کنیم:

تق تق... سلام همسایه. چه حال چه خبر. از کتاب و دنیای کتاب چه خبر. داری یک کتاب مهمان‌مان کنی!؟

 

کتابخانه عمومی شیخ محمد ......
ما را در سایت کتابخانه عمومی شیخ محمد ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5shalbook1 بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:01